سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 تعداد بازدید کنندگان
52257

 بازدید امروز
11

  من و شبانه هام - تنهایی های دخترک

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


لوگوی من

من و شبانه هام - تنهایی های دخترک

 لینک دوستان


لوگوی دوستان



آرشیو

زمستان 1383
پاییز 1383


آوای آشنا


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 



دیشب بغلت کردم صورت مهربونتو بوسیدم سرمو گذاشتم روی سینه-ت بهت گفتم خیلی بی معرفتی؟؟؟ من که تمام سعی خودمو کردم من که حتی خواهش کردم.. التماس کردم.... چی بگم..

چقدر دیشب تو بغلت اشک ریختم... طفلکی خرسیم لباسش خیس خیس شده بود اونم باورش نمی شد این همه اشک از کجا اومده... حتما می دونی بهت چی گفتم دیگه بابا ؟!!! اره حتما می دونی کاش دیشب به جای خرسیم تو پیشم بودی تا بهت بگم کجای زندگیم جاته، تا بگم چقدر برام این موضوع اهمیت داشت، کاش بدونی بابا انتظار این مدلی چقدر سخته...  خیلی سخته دختر باباشو نبینه خیلی سخته اونم دخترکی که دختر باباست و فقط اونو کنارش حس می کنه، دخترکی که حس می کنه لبه تیغ وایستاده و هر لحظه همه کس زندگیشو از دست می ده... بذارید دوباره دیشب رو یادآوری کنم براتون آره این طوری بهتره...

بعد از این که از پشت میز کامپیوتر بلند شدم خرسی رو بغل کردم صورتشو بوسیدم سرمو گذاشتم تو بغلش و زار زدم ولی بی صدا، آخه مامان و بابا خواب بودن، وقتی دراز کشیدم احساس کردم سقف داره می ریزه روم وای نوک انگشتای دستم درد می کرد، همیشه وقتی عصبی هستم انگشت سبابه-م رگ به رگ می شه و باید اینقدر ماساژش بدم تا خوب بشه ولی دیشب این کارو نکردم درد رو به جون خریدم با همه وجودم طفلکی دستم هر چی خودشو لوس کرد دید بی نتیجه هستش و خودش آروم شد... خرسی رو بغل کردم یه لحظه ثابت تو صورتش نگاه کردم و به خودم گفتم:«سهم من اینه؟! این که به جای بابا اینو بغل کنم؟ بوی بابا رو از کی بگیرم؟ گرمای دستش رو چی؟ نگاه مهربونشو چی؟ خرسی که اینا رو نداره!!!!!!!» نمی دونی بابا چقدر دیشب بهت احتیاج داشتم.. به خودم گفتم خیلی بدبختی! دو تا نعمت بزرگ داری دو تا بابا داری که هر لحظه می ترسی از دستشون بدی با این تفاوت که یکی نزدیکته و اون یکی اینقدر دوره که حتی ........

سرزنشم نکن بابا، چیز زیادی ازت نخواستم، حقمو خواستم، تو که آدم منصفی بودی!!؟ بابا حقمو بده، حق پدریتو ادا کن،نه که تا حالا نکرده باشی نه، ولی خوب من  می خوام ببینمت، چرا ازش محرومم؟ چرا؟ چون دختر واقعیت نیستم؟ چون نمی تونم مثل عارفه کنارت باشم طفلکی لیلی، اون چی می کشه. کاش می ذاشتید باهاش آشنا بشم و یه رابطه دوستانه باهاش برقرار کنم. چه زندگی پیچیده ای وای سرم داره سوت می کشه نه داره داغون می شه از درد. آشفته می نویسم می دونم ولی به خودم قول دادم هر چی به ذهنم رسید بنویسم پس منو ببخش...

می ترسم بابا می ترسم. حتما می گید از چی؟ از این که یه روز خدای نکرده دیگه پیشم نباشید دیگه دوستم نداشته باشید. اونوقت من دخترتون!!!!!! شما رو نبینم. درد بزرگیه بابا ولی چه کنم که مجبورم و باید صبر کنم. باید این آرزوی محال رو هم با خودم به گور ببرم چرا که بابام، عزیزم، زندگیم بهم می گه صلاح در اینه که تصویری ازم نداشته باشی، دیشب به ذهنم رسید نکنه می خواید بذارید و از پیشم برید نکنه میخوایدحضور روحی تون رو هم ازم دریغ کنید؟ شما این کارو نمی کنی بابا، درسته؟ 

زیادی حرف زدم حوصله تونو سر بردم خلاصه که دیشب تو بغل خرسیم زار زدم براش اشک ریختم اشک هایی که باید برای شما ریخته می شد تو بغل شما دلم میخواست دست مهربون یه پدر نوازشم کنه اشکامو پاک کنه منو تو بغلش فشار بده بهم بگه گریه نکن همه چیز درست میشه ولی نبود هیچ کس نبود کنارم جز یه خرس کوچولو، یه پتو که مدام گازش می گرفتم صدام در نیاد با تیک تیک ساعت... حول و حوش ساعت 3 دیگه نتونستم دوریتو تحمل کنم بابا خودمو سپردم دست خواب قبلش آرزو کردم کاش صبحی در بین نباشه ولی بود مثل همیشه...................



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 8:43 صبحیکشنبه 83 دی 6

 

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل